حتی الان، در همین اتاق وقتی به بیرون از پنجره نگاه می کنید یا وقتی تلویزیون را روشن می کنید می توانید آن را ببینید. آرم‌های برندی که می‌بینیم، تبلیغاتی که در فیدهای خبری خود به پایین صفحه می‌زنیم، آگهی‌های تلویزیونی، محصولاتی که روزانه استفاده می‌کنیم – اینها تنها بیرونی‌ترین و قابل مشاهده‌ترین لایه دنیای مصرف‌کننده هستند. یک لایه عمیق تر و پنهان وجود دارد که معماری طراحی شده برای مغز ما را در خود جای داده است.

این دنیای بازاریابی عصبی است و مصرف کنندگان در مورد آن آموزش نمی بینند. به تعبیر ایگریت، “ما هیچی نمی دانیم، جان اسنو.”

درک بازاریابی عصبی با شناسایی بازیگران در ماتریس بازاریابی عصبی شروع می شود. اول، مغز وجود دارد – اندام زیبا، پیچیده و در نهایت مرموز هشت پوندی در جمجمه ما. بعد، دنیای بیرونی بازاریابی در اطراف ما وجود دارد. و در آخر، شما هستید. به بازاریابی عصبی مانند قایقرانی فکر کنید. اول، قایق بادبانی وجود دارد، یک ماشین غول پیکر و پیچیده با مجموعه قوانین و مکانیسم های خاص خود. یک قایق بادبانی مجموعه ای از قطعات، بدنه، سکان، بادبان ها و دکل آن است.

بعد، محیط جدانشدنی قایق بادبانی، دریای آزاد است، جایی که بادها و جزر و مد و جزر و مد آن را هل می‌دهند و می‌کشند که هم باعث دریانوردی آرام و هم طوفان‌های مرگبار می‌شود.

در نهایت، ملوان وجود دارد. بدون ملوان، یک قایق بادبانی به اندازه یک تک شاخ بدون شاخ، یک چکش بدون دسته معنادار است. همدیگر را تعریف می کنند.

از بدنه تا سکان، ملوان قایق و محدودیت های فیزیکی آن را از نزدیک می شناسد. ملوان محیط را نیز می شناسد، زیرا دریا نیز خانه اوست. او دانش خود را از باد و دریا با دانش خود از قایق بادبانی ترکیب می کند تا با خیال راحت در جهان حرکت کند.

رابطه بین سه متغیر – قایق بادبانی، محیط زیست و ملوان – مشابه بازاریابی عصبی است. قایق بادبانی مغز شماست – اندامی پیچیده و چند بخشی با مجموعه قوانین، محدودیت ها و تعصبات خاص خود.

محیط آن محیط مصرفی است که عمل خرید جز جدایی ناپذیر زندگی است. محیط پر از پیام های بازاریابی است که به طور مداوم بر روی مکانیسم های مغز عمل می کند.

و در نهایت، شما، شخصی که سوار قایق بادبانی هستید، هستید. سوال این است که شما ملوان هستید یا مسافر؟

به احتمال زیاد یک مسافر. مسافران از قوانین علوم اعصاب که بر زندگی آنها اثر می گذارد بی اطلاع هستند. آنها همچنین عمدتاً از بازاریابی و تأثیر روانی عمیق تر آن بر رفتار مصرف کننده بی اطلاع هستند.

اینجاست که بازاریابی عصبی وارد می شود. این مطالعه مغز ملاقات با برند است. این نوعی کنترل ذهن نیست و نه راهی برای یافتن «دکمه خرید» مغز است. اسپویلر پیش رو – مغز دکمه خرید ندارد.

در عوض، آنچه ما داریم بازاریابی عصبی به عنوان راهی برای درک رفتار مصرف‌کننده‌مان است. این به توضیح شهوت سالانه آیفون، وسواس ما نسبت به پایان فیلم ها و ناتوانی ما در کناره گیری از رسانه های اجتماعی کمک می کند.

بازاریابی عصبی در مراحل ابتدایی خود است. خوشبختانه، می‌توان آن را به عنوان پلی بین بازاریاب و بازاریاب، بین برندها و مصرف‌کنندگان مطرح کرد.

در نهایت، بازاریابان چه می خواهند؟ برای ایجاد محصولات و تجربیات شگفت انگیز. و ما به عنوان مصرف کننده چه می خواهیم؟ عاشق محصولات و تجربیات شگفت انگیز شوید. بازاریابی عصبی به هر دو گروه کمک می‌کند تا به آنجا برسند.

برخلاف ماتریکس، در دنیای ما قرص قرمز یا آبی وجود ندارد. آنچه من به عنوان یک بازاریاب عصبی به شما پیشنهاد می‌کنم، مجموعه‌ای از افشاگری‌ها است که روان‌شناسی پشت بازاریابی را نشان می‌دهد، نه برای تحقیر بازاریابان، بلکه برای یافتن رابطه سالم‌تری یا مصرف گرایی ؟.